تخت را مرتب می کرد و شیر می آورد
(خاطره ای از شهید چمران)
روزی که به خواستگاریم آمد ، مامان به او گفت : می دانید این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید ، چه طور دختری است ؟
این ، صبح ها که از خواب بیدار می شود ، هنوز نرفته که صورتش را بشوید ، کسانی تختش را مرتب کرده اند ، لیوان شیرش را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه آماده کرده اند .
شما نمی توانید با این دختر زندگی کنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید .
مصطفی خیلی آرام گفت : من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ؛
اما قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی دم تخت بیاورم و تا وقتی که شهید شد ، این طور بود .
حتی وقت هایی که در خانه نبودیم و در اهواز و در جبهه بودی ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند.
می رفت شیر می آورد . خودش قهوه نمی خورد ؛ ولی می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ به همین دلیل درست می کرد .
می گفتم : خب برای چی مصطفی ؟ می گفت : من به مادرتان قول داده ام تا زنده هستم ، این کار را برای شما انجام بدهم